مردی متوجه شد که گوش همسرش سنگین شده و شنوایی اش کم شده است… به نظرش رسید که همسرش باید سمعک بگذارد ولی نمی دانست این...
روزی فردی جوان هنگام عبور از بیابان، به چشمه آب زلالی رسید. آب به قدری گوارا بود که مرد سطل چرمی اش را پر از...
ساعت دیواری، ظهر را اعلام کرد. سرگرد شچلکولوبف (۱)، مالک هزار جریب زمین زراعتی و یک همسر جوان، کله نیمه طاس خود را از زیر شمد...
پیرمردی بازنشسته، خانه جدیدی در نزدیکی یک دبستان خرید. یکی دو هفته اول همه چیز به خوبی و در آرامش پیش می رفت تا این که...
حکایت کردهاند که مردى در بازار دمشق، گنجشکى رنگین و لطیف، به یک درهم خرید تا به خانه آورد و فرزندانش با آن بازى کنند. در...
همسر جوان و خوشگل « سالادکوپرتصوف » ، رئیس پستخانهی شهرمان را چند روز قبل ، به خاک سپردیم. بعد از پایان مراسم خاکسپاری آن...
کوزمایگورف کمربند چرمیاش را از کمر باز میکند، لحظهای به جمعیت چشم میدوزد شاید کسی شفاعت کند. آنگاه دست به کار میشود… کلبه کوزما یگورف...
حکایت کردهاند که مردى در بازار دمشق، گنجشکى رنگین و لطیف، به یک درهم خرید تا به خانه آورد و فرزندانش با آن بازى کنند. در...
این داستان بسیار غم انگیز و تاثیرگذاره.. اما در عین حال بسیار دوست داشتنی و پر از عشق… سربازی وارد بیمارستان شد. پرستار بیمارستان بدون هیچ...